از او میگویم.اوکه چه صمیمانه نگاه پاک مراخرید و چه نامهربانانه آسمان آبی عشق رابرایم تیره نمود.

 

او که میگفت بافانوسی از «عشق» کلبه ی تاریک دلت را روشن خواهم کرد.

 

اوکه از یاس های سپید «محبت» و «صمیمیت» بامن سخن ها داشت ولی چه ناجوانمردانه مرادربیستون عشق آواره ساخت.

 

اوکه بارهابه انگشتانم وعده ی حلقه ی عشق رادادومن چه ساده لوحانه دررویای شیرین خودآهنگ مهر و وفایش راباورکرده بودم.

 

باورم نمی شد که به همین آسانی شخصیت مرا،جوانی مراوعفت وپاکی مرابه بازی خواهدگرفت ومن خواهم ماندویک دنیاحسرت،یک دنیاغربت ویک دنیاندامت وپشیمانی.

 

همیشه وقتی آن عصرراکه طلوع عشق من بااوبودرابه خاطرمی آورم درغروبی غمناک فرومی روم.

 

همان عصری که ازکتابخانه برمی گشتم وخوشحال ازهمت ومطالعه ی خودبودم وامیدواربه آینده های روشن ورسیدن به مدارج بالای علمی.

 

ازآشنایی بااوخیلی لذت بردم،درهمان نگاه اول دلم راربود.مجذوب اخلاق ورفتارش شدم وهمچون صیددست وپادردام صیادهوس گرفتار آمدم.

 

آن روز صحبتهایش رابرتخته سیاه افکارم نگاشتم وتاروزهای بعدآن هارامرورکردم.عشق اودرسرزمین صاف وبی ریای دلم فرودآمده بود.خوب حرف می زد.گویی سخنانش آیینه ای بودازآنچه من درتابلوی ذهنم می دیدم.

 

ازآن روز هفته ای چندباریکدیگررامی دیدیم ودرگوشه ای خلوت ودورازچشم پدرومادر،احساساتمان راباهم تقسیم می کردیم.

 

شایدازهمان لحظه های نخست آشنایی من با...بودکه جنگ ونزاعی سخت بین«عقل»و«هوس»دردرونم برپاشده بودوهرروزادامه شدت می یافت.

 

هوس میگفت:اوپسرفهمیده ای است ومیتواند مثل یک دوست دلسوزتوراراهنمایی کند.تازه چه اشکالی داردکه دختروپسردرچارچوب وضوابط خاصی باهمدیگردوستی وارتباط صمیمی داشته باشند.

 

عقل ووجدان می گفت:جاده لغزنده است.چه دختران پاکی که تاکنوندراثرهمین ارتباط هاودوستی های نامشروع کارشان به ناکجاآبادهاکشیده شده است.لااقل چندکتاب دراین باره مطالعه کنویاباچندمشاوردراین باره صحبت کن.

 

هوس می گفت:ارتباط ماازآن نوع هانیست وحساب ماازآن هاجداست وماهدفی جزآشنایی وسپس ازدواج نداریم.

 

عقل ووجدان می گفت:اگرهدف شماامرمقدس ازدواج است این گونه ارتباط ها،تقسیم احساسات وهدیه بردن سبدهای پرازگل های عشق ودلتنگی برای یکدیگر،آن هم به شکل پنهانی،غیررسمی وغیرقانونی چرا؟

 

چراوچرا...؟

 

جنگ ونزاع همچنان ادامه می یافت ومن درکشمکش عقل وهوس همچنان اسیردام نیرومندشهوت ولذت های نامشروع بودم وازدرس،تلاش برای قبولی دردانشگاه ورسیدن به مدارج علمی،غافل مانده بودم.

 

شیطان گام به گام مارابه پیش می بردوخدامی دانداگرآن اتفاق شیرین که ابتداآن رابسیارناگوارمی دیدیم درروابط ماپیش نیامده بودشیطان وهوس ماراتاکجاپیش می برد.

 

همان اتفاق رامی گویم که ابتداآن رابسیارتوهین آمیزوچون پتکی یافتم که برفکرخفته ام فرودآمدوالبته مراازخوابی گران بیدارساخت،خوابی که می رفت حادثه ای ننگین درکارنامه ی زندگی ام بوجود آورد.

 

... پس ازمدت هاکه ارآشنایی مان می گذشت کم کم عشق ومحبت هایش راازمن دریغ داشت وسرانجام ارتباطش رابامن قطع کرد.

 

ازآن پس سبوی احساس من لبریزبودازاشک وسبوی احساس اوپربودازسکوت وغروروبی تفاوتی!

 

گمان می کردم بازهم به سویم بازمی گرددوخزان قلبم رادوباره بهاری خواهدکردولی...تصمیم خودراباکمال خونسردی وباقاطعیت به من گفت:

 

«من ازتوسیرشده ام وفرشته ی زیبای دیگری به چنگ آورده ام،می روم تاچندی نیزبااوباشم وازوجودش لذت ببرم...!»

 

این همان بودکه روزهاوماه هاعقل ووجدان به من هشدارش رامی داد.همانی بودکه تجربه هاوسرگذشت های دیگران وآمارهامی گفت ولی هوس آن هارانشنیده می انگاشت.

اکنون که دفتردوستی مان راورق می زنم جزگناه وروابط نامشروع ومحبت های دروغین چیزی درآن نمی یابم وبه خاطر مدتی که به پای عشق ودوستی دروغینی فناشدومحصولی جزتحقیرورسوایی برایم نداشت،افسوس می خورم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,

ساعت 17:55 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت