وحشت از عشق که نه

ترس ما فاصله هاست

وحشت از غصه که نه

ترس ما خاتمه هاست

ترس بیهوده نداریم

صحبت از خاطره هاست

صحبت از کشتن نا خواسته ی عاطفه هاست

کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ی ماست

گله از دست کسی نیست

 

 

مقصر دل دیوانه ماست




 

نوشته شده توسط الهام در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,

ساعت 18:7 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


امشب در خلوت تنهایی ام بی تو گریستم

کاش صدای هق هق گریه ام را باد به تو می رساند

تا بدانی که بی تو چه می کشم

کاش قاصدک به تو می گفت که در غیاب تو

رودی از اشک به راه انداخته ام

و کاش پرنده ی سوخته بال عاشق از جانب من

به تو این پیغام را می رساند که

امید آرزوهایم بی آهسته آهسته

در حال فرو ریختن است.



 

نوشته شده توسط الهام در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,

ساعت 18:6 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

مترو ایستاد...

 

سوار شد...

 

عجله ای برای نشستن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود. سر فرصت یه چند قدمی توی واگن زد و یه جا انتخاب کرد ونشست . روبروش یه زن میانسال و یه دختر جوان نشسته بود که...

 

واااای باورکردنی نیود ! یعنی خودش بود؟

 

خاطرات گذشته صاعقه وار به مغز پسر برخورد میکرد. طوفانی توی سرش به پا شد. خود خودش بود. همون که ادعا میکرد "من بدون تومیمیرم" الان روبه رویش نشسته بود و اینطوری نگاهش میکرد؟ توی دلش تبسمی بقصد انکار زد و فکر کرد"پس دروغ میگفتی همه شما دخترا مثل هم هستین"

 

سه سال گذشته بود نه شاید هم بیشتر. یادش نمی اومد. اصلا براش مهم نبود.

 

آرایش و لباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته انضمام چهره اش که حقیقتا میخورد بیشتر از ایتها شکسته شده باشه.

 

چند بار سعی کرد نگاهش رو بدزده چند بار سعی کرد دزدکی و زیر چشمی نگاهش کنه اما گریزی نبود. دختر همینطور زل زده بود بهش. سرد سرد .کاش دهن باز میکرد و یه بد و بیراهی میگفت اما انقدر مرده و سنگین نگاهش نمیکرد.

 

ظاهرا مقصد رسیدنی نبود. تصمیم گرفت یه ایستگاه زودتر پیاده روی کنه ولی در عوض زودتر از زیر این نگاه سرد فرار کنه.

 

همین که خواست از جاش بلند شه تصمیم گرفت برای آخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه...

 

زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت :زیاد خودت رو خسته نکنه الان 2ساله  نابینا شده.

 

مترو ایستاد...

 

پیاده شد...

 


 

نوشته شده توسط الهام در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,

ساعت 18:1 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست غنچه آنروز ندانست که این گریه ز چیست

 

 باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل گریه ی باغ فزون تر شد و چون ابر گریست

 

باغبان آمد و یک یک همه گل ها را چید باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست

 

 باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست

 

من اگر از روی هر شاخه نچینم گل را چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانیست

 

همه محکوم به مرگند چه انسان چه گیاه این چنین است همه کار جهان تا باقیست

 

 گریه ی باغ از این بود که او میدانست غنچه گر گل بشود هستی از او گردد نیست

 رسم تقدیر چنين است و چنین خواهد بود میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست



 

نوشته شده توسط الهام در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,

ساعت 17:59 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


امشب میخوای بری بدون من
خیسه چشای نیمه جون من
حرفام نمیشه باورت چیکار کنم خدایا...
راحت داری میری که بشکنم
عشقم بزار نگات کنم یکم
شاید باهم بمونه دستای ما...
به جون تو دیگه نفس نمونده واسه من
نرو تو هم دیگه دلم رو نشکن
دلم جلو چشمات داره میمیره
نگام نکن بزار دلم بمونه روی پاهاش
فقط یه زره آخه مهربون باش
خدا ببین چجوری داره میره !!!
اره تو راس میگی که بد شدم
اروم میگی که جون به لب شدم
امشب بمون اگه بری چیزی درس نمیشه
ساده نمیشه بی خبر بری
عشقم بگو نمیشه بگذری
از من بگو کنارمی همیشه
توروخدا ببین چه حالیم نگو که میری
دلم میخواد که دستمو بگیری
نرو بدون تو شکنجه میشم...
پیشم بمون دیگه چیزی نمیگم آخریشه
کسی واسم شبیه تو نمیشه
بمون الهی من واست بمیرم .....




 

نوشته شده توسط الهام در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,

ساعت 17:53 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

ا

گر با گریه می خندم دلیلم می شوی خوبم ...

 

حلالم می کنی یا نه، تو ای زیبای محبوبم ...؟

 

                      اگر از بین گل ها من، تو را در باغ می کارم ...

 

                       تویی زیباترین حسّی که من در شعر خود دارم ...

 

به زیر سقف تنهایی، اگر باشی اگر باشم...

 

محال است اینکه از حالت شبی من بی خبر باشم ...

 

                             من و این سهم تنهایی که هر شب قسمتم کردی...

 

                             بگو تا کی، کجا با من، تو یک معشوق دلسردی...؟

 

نگاهم می کنی امّا نمیفهمی که غم دارم...

 

نمیفهمی که من تنها، تورا درشعر کم دارم ...

 

                            حلالم کن اگر یک شب تو این شعر مرا خواندی

 

                            اگر از روی احساست شبی با قلب من ماندی ...

 

دلیل این همه غربت کسی جز او نمی داند ...

 

کسی جز عشق من هرگز غزل ها را نمی خواند ...

 

                            دوباره آرزو کردم خدایا ! مال من باشد ...

 

                            نمی خواهد که من شیرین و او هم کوه کن باشد ...

 

تو را با آن همه خوبی همیشه از خدا خواهم ...

وشایدجمله ای کافیست« تورامن چشم در راهم»


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:24 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

درميان من وتو فاصله هاست


 

گاه مي انديشم


 

مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري


 

تو توانايي بخشش را داري


 

دست هاي تو توانايي آن را دارد


 

که مرا 


 

 زندگاني بخشد


 

چشمهاي تو به من مي بخشد


 

شورعشق ومستي


 

و تو چون مصرع شعري زيبا ،

سطر برجسته اي از زندگي من هستي


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:23 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت






پـــایـــان ایـــن حــِکـایـتـــــ

چَــنــــدان هــــــ‌م خـَــنـــدان نـیـسـتـــــ


مَــن عــاشــقِ او بــــودم


و او ....


عــــاشـــقِ او...!!!


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:22 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


.

 

اگر دریای دل آبیست تویی فانوس زیبایش

اگر آیئنه یک دنیاست تویی مفهوم و معنایش


                                   تو یعنی دسته ای گل را از آن سوی افق چیدن

 

 

تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن


تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن


تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن

 


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:10 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


معنای زنده بودن من با تو بودن است

نزدیک,دور,سير,گرسنه,رها,اسير,دلتنگ,شاد

ان لحظه ای كه بی تو سر ايد مرا مباد

مفهوم مرگ من در راه سرفرازی تو,در كنار تو,مفهوم زندگی است

معنای عشق نيز در سرنوشت من,با تو,هميشه با تو,برای تو زيستن است


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:9 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

زندگی یک بازی درد آور است . زندگی یک اول بی آخر است

 

زندگی کردیم اما باختیم . کاخ خود را روی دریا ساختیم


لمس باید کرد این اندوه را . بر کمر باید کشید این کوه را

 

زندگی را باهمین غمها خوش است . باهمین بیش و همین کمها خوش است

زندگی را خوب باید ازمود . اهل صبرو غصه و اندوه بود

 

 


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:9 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

میان قلب من عشق تو پیداست

 

لبانت مثل گل خوشرنگ و زیباست

 

مشو غمگین اگر از هم جداییم

که بی رحمی همیشه کار دنیاست .


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:8 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت



بی یارم و تنهایم و در این برزخ تنهایی

من غیر تو کسی ندارم خـــدا !!! خودت که می دانی



 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:7 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


او رفت برای همیشه .......و تمام کوله بارش را با خودش برد. حتی.....حتی.... دریغ از یک نگاه آخر...اما او یک چیز را با خودش نبرد.....مطمئنم اگه بهش بگم که چی رو جا گذاشته برمیگرده و اونم به زود ازم میگیره و با خودش میبره. ولی.....ولی اون هنوز نمیدونه  که یادش رو تو ذهن من جا گذاشته و من هیچ وقت فراموشش نمیکنم. اما او حتی یه چیز رو هم از من گرفت و با بی رحمی تمام با خودش برد...آری... او عشق مرا با خودش برای همیشه برد.....به همین خاطر تا ابد عاشقشم.........



 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:6 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


دلم تنگ است.... به دنیای تنهایی ام پناه آورده ام؛ همان دنیایی که همیشه ی زمان ها در آن آرام می گیرم... در این دنیا آموختم تنها آمدن، تنها بودن و تنها رفتن را... این سرنوشت غم انگیز انسان است... در این میان هرچه انسان از دنیای فراموشی بیشتر فاصله می گیرد، تنهاتر می شود و هر چه روح فراخ تر می گردد، غمگین تر می شود و محزون تر ... سر در گریبان غم و چشم در افق دوردست خدا کرده ام و از این فاصله می نالم... غمگینم به خاطر غم دیگران؛ انسان های تنهایی که جزء خدا کسی ندارند تا درد دلٍ بی تابشان را چو من با او گویند... و این است سرگذشت انسان، انسانِ عاشق آفریده شده ی خدا... و همیشه عشق در جدایی معنا می یابد... عاشق سینه چاک می باید در فراق و جدایی از معشوقش جدا نباشد... در زمان هایی که نمی بیندش، ناله سر کند و در وصال تنها نظاره... در دوری فریاد برآوردن و در لحظه ی رسیدن تنها نگاه دوختن و فرصت را غنیمت شمردن و محو شدن در او، شیوه ی دلباختگان است... خدایا! غمم را ز چشمم نمی خوانی؟!... خدایا عاشقم و مزد چنین عاشقی، تنهایی است، تنهاییی بهتر از تمام با هم بودن ها...

 


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:4 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


شب است...

و...

تنهای تنهایم.............

جز خدا به کسی فکر نمیکنم......

قدم میزنم تنها....زیر نم نم باران....چشمانم به زمین  خیس زیر پایم خیره اند....باد سردی به صورتم می خورد...

مسیر طولانی ای را از میان درختان صف کشیده می گذرانم...

عصر جمعه ست....با خود حرف می زنم...

چه تنهایی تلخی..

و چه دل تنگی...

اما برای کی؟؟؟ مشخص نیست.....

کاش می توانستم برای همیشه پرواز کنم از این زمین.....یا..... جان دهم...یا به آنجا روم......که زمین و زمینیان نباشند...

که.....

سخت دلگیرم ..... از همه و همه چیز....

که...

سخت دلتنگم.....سخت تنهایم. سخت...

خدایا.....مرا دریاب در این تنهایی..... تنهایی تلخ


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:4 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


با دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل !

دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

 

تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ...

 

اما.....سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده ....

 

چشمانم را از من مگیر...بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم... برای تو و از تو ! ....تویی که مهربانترینی...

 

خدایا !..........دریاب حال مرا که....از وصف حالم عاجزم....و خسته....

 

دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را....

 

صبر !....صبر را به من هدیه کن !

 

خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد ...و مگذار ! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم....

 

خدایا ! مواظبم باش ! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش !

 

خدای مهربانم ای بی کران نازنین !...عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی !

 

بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن ...ای قدرتمند بی نهایت کریم.

 

دوستت دارم ای مهربان ...تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت ...

با من بمان....خدا....با من که تنها تو نگهدار منی ! به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم.



 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:2 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

از پشت فرسنگها فاصله سلام ٬آمدم...
اما این بار آمدنم رنگ دیگریست!
رنگی از جنس رویای تنهایی...!!آمدم ولی نه برای ماندن. بلکه برای تنها بودن!...
مثل تو که هیچگاه آمدنت از جنس ماندن نبود!و...

 

و فراموش شدند!!!می روم و برای همیشه در حوالی رویاهای تنهایی خودم در دوردست می مانم ٬
همانجا که عشق رنگی از هزار رنگ دارد ...رنگی از جنس غم ...رنگی از جنس اشک ...و در آخر رنگی از جنس تنهایی!...
میروم و به تو قول خواهم داد ٬هیچگاه جای خالی حضورم را احساس نخواهی کرد!
می روم.....مثل تو که روزهاست رفته ای وفقط رویای بودنت در این حوالی زنده است!!!
حالا دیگر خوب می دانم آرزوی آمدنت را هم مثل سکوت زلال چشمهایت به گور خیالهای محال خواهم برد.اما دیگر به بیقراریه این دل تنها...
من همه ی این سالها آمدم واز همه سراغ سادگیت را گرفتم...

 

اما جز تنهایی چیزی نصیبم نشد...از هرکسی که سراغت را گرفتم آدرس کوچه ی تنهایی دلم را دادند.
همه دیگر می دانند  جای تو در دلم هست...اما چه دلی؟...دلی تاریک و تنها...

 

اما دیگر تو نبودی و در تنهاترین لحظات زندگیم ٬ این دل تنها رو تنها گذاشتی...تو انگار همراه آن خنده ی آخرین برای  همیشه رفتی به جایی که دیگر ...

 

دست خیال و خوابم حتی به گرد نگاه هایت نرسید ....مهم نیست....

مهم نیست که دلت به هوای دیگری می تپد مهم این است که من تنهایم آنهم فقط به خاطر تو...

 


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 12:59 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


حالم عوض ميشه...

بی اعتمادم کن به همه ی دنیا

اینکه با من باش

کنار من تنها....

             کنار من تنها...

                       کنار من تنها..

از اولین جملت فهمیده بودم زود

عشقای قبل از تو سو تفاهم بود

                               اونقدر میخوامت همه باهات بد شن

                               با حسرت هر روز از کنار ما رد شن

 

حالم عوض میشه

                   حرف تو که میشه

اسم تو بارونه

                  عطر تو همراشه

 

اون از قلبم که مال هیچکس نیست

                کی با تو ارووم شد اصلا مشخص نیست..........


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 12:48 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

یه پروانه را با دستات می گیری

 
 

 

 

بعدش می خوای ببینی زنده هست؟


 
 
 

انگشتاتو باز کنی .... فرار میکنه

 


 
 

محکم بگیری....می میره

 


 
دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست
 



 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 12:45 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


اسم هر دویمان را در گینس ثبت میکنند ! تو در دروغ گفتن رکـورد

زدی ... من در بـاور کردن ... !!

 


 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 12:42 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


راي آن مي نويسم كه

براي آن عاشق بي دل مي نويسم كه حرمت اشكهايم را ندانست
براي آن مي نويسم كه معناي انتظار را ندانست
چه روز ها و شب هايي كه به يادش سپري كردم
براي آن مي نويسم كه روزي دلش مهربان بود
مي نويسم تا بداند دل شكستن هنر نيست
نه ديگر نگاهم را برايش هديه مي كنم, نه ديگر دم از فاصله مي زنم
و نه با شعر هايم دلتنگي هايم را فرياد مي زنم
مي نويسم كه شايد نا مهرباني هايش را باور كند



 

نوشته شده توسط الهام در شنبه 9 مهر 1390برچسب:,

ساعت 12:38 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...
دل من ساکن دیوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!

 


 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,

ساعت 17:59 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

گل مغرور قشنگم...

 

غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی  

 

گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی

 

قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار

 

چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخرکار

 

تو حسرت نبودنت... من با خیالتم خوشم...

 

با رفتنم از این دیار آرزوهامو میکشم...

 

کوله بارم پره حسرت... تو دلم یه دنیا درده  

 

مثل آواره ای تنهام تو خیابونی که سرده....

 

تا خیالت به سرم میزنه گریم میگیره..

 

آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره

 

گل مغرور قشنگم من فراموشت نکردم

 

بی تو دنیا رو نمیخوام

!!میرم و برنمیگردم!!


 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,

ساعت 17:56 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

از او میگویم.اوکه چه صمیمانه نگاه پاک مراخرید و چه نامهربانانه آسمان آبی عشق رابرایم تیره نمود.

 

او که میگفت بافانوسی از «عشق» کلبه ی تاریک دلت را روشن خواهم کرد.

 

اوکه از یاس های سپید «محبت» و «صمیمیت» بامن سخن ها داشت ولی چه ناجوانمردانه مرادربیستون عشق آواره ساخت.

 

اوکه بارهابه انگشتانم وعده ی حلقه ی عشق رادادومن چه ساده لوحانه دررویای شیرین خودآهنگ مهر و وفایش راباورکرده بودم.

 

باورم نمی شد که به همین آسانی شخصیت مرا،جوانی مراوعفت وپاکی مرابه بازی خواهدگرفت ومن خواهم ماندویک دنیاحسرت،یک دنیاغربت ویک دنیاندامت وپشیمانی.

 

همیشه وقتی آن عصرراکه طلوع عشق من بااوبودرابه خاطرمی آورم درغروبی غمناک فرومی روم.

 

همان عصری که ازکتابخانه برمی گشتم وخوشحال ازهمت ومطالعه ی خودبودم وامیدواربه آینده های روشن ورسیدن به مدارج بالای علمی.

 

ازآشنایی بااوخیلی لذت بردم،درهمان نگاه اول دلم راربود.مجذوب اخلاق ورفتارش شدم وهمچون صیددست وپادردام صیادهوس گرفتار آمدم.

 

آن روز صحبتهایش رابرتخته سیاه افکارم نگاشتم وتاروزهای بعدآن هارامرورکردم.عشق اودرسرزمین صاف وبی ریای دلم فرودآمده بود.خوب حرف می زد.گویی سخنانش آیینه ای بودازآنچه من درتابلوی ذهنم می دیدم.

 

ازآن روز هفته ای چندباریکدیگررامی دیدیم ودرگوشه ای خلوت ودورازچشم پدرومادر،احساساتمان راباهم تقسیم می کردیم.

 

شایدازهمان لحظه های نخست آشنایی من با...بودکه جنگ ونزاعی سخت بین«عقل»و«هوس»دردرونم برپاشده بودوهرروزادامه شدت می یافت.

 

هوس میگفت:اوپسرفهمیده ای است ومیتواند مثل یک دوست دلسوزتوراراهنمایی کند.تازه چه اشکالی داردکه دختروپسردرچارچوب وضوابط خاصی باهمدیگردوستی وارتباط صمیمی داشته باشند.

 

عقل ووجدان می گفت:جاده لغزنده است.چه دختران پاکی که تاکنوندراثرهمین ارتباط هاودوستی های نامشروع کارشان به ناکجاآبادهاکشیده شده است.لااقل چندکتاب دراین باره مطالعه کنویاباچندمشاوردراین باره صحبت کن.

 

هوس می گفت:ارتباط ماازآن نوع هانیست وحساب ماازآن هاجداست وماهدفی جزآشنایی وسپس ازدواج نداریم.

 

عقل ووجدان می گفت:اگرهدف شماامرمقدس ازدواج است این گونه ارتباط ها،تقسیم احساسات وهدیه بردن سبدهای پرازگل های عشق ودلتنگی برای یکدیگر،آن هم به شکل پنهانی،غیررسمی وغیرقانونی چرا؟

 

چراوچرا...؟

 

جنگ ونزاع همچنان ادامه می یافت ومن درکشمکش عقل وهوس همچنان اسیردام نیرومندشهوت ولذت های نامشروع بودم وازدرس،تلاش برای قبولی دردانشگاه ورسیدن به مدارج علمی،غافل مانده بودم.

 

شیطان گام به گام مارابه پیش می بردوخدامی دانداگرآن اتفاق شیرین که ابتداآن رابسیارناگوارمی دیدیم درروابط ماپیش نیامده بودشیطان وهوس ماراتاکجاپیش می برد.

 

همان اتفاق رامی گویم که ابتداآن رابسیارتوهین آمیزوچون پتکی یافتم که برفکرخفته ام فرودآمدوالبته مراازخوابی گران بیدارساخت،خوابی که می رفت حادثه ای ننگین درکارنامه ی زندگی ام بوجود آورد.

 

... پس ازمدت هاکه ارآشنایی مان می گذشت کم کم عشق ومحبت هایش راازمن دریغ داشت وسرانجام ارتباطش رابامن قطع کرد.

 

ازآن پس سبوی احساس من لبریزبودازاشک وسبوی احساس اوپربودازسکوت وغروروبی تفاوتی!

 

گمان می کردم بازهم به سویم بازمی گرددوخزان قلبم رادوباره بهاری خواهدکردولی...تصمیم خودراباکمال خونسردی وباقاطعیت به من گفت:

 

«من ازتوسیرشده ام وفرشته ی زیبای دیگری به چنگ آورده ام،می روم تاچندی نیزبااوباشم وازوجودش لذت ببرم...!»

 

این همان بودکه روزهاوماه هاعقل ووجدان به من هشدارش رامی داد.همانی بودکه تجربه هاوسرگذشت های دیگران وآمارهامی گفت ولی هوس آن هارانشنیده می انگاشت.

اکنون که دفتردوستی مان راورق می زنم جزگناه وروابط نامشروع ومحبت های دروغین چیزی درآن نمی یابم وبه خاطر مدتی که به پای عشق ودوستی دروغینی فناشدومحصولی جزتحقیرورسوایی برایم نداشت،افسوس می خورم


 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,

ساعت 17:55 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

امروز تو را دیدم . مرا دیدی بی هیچ عکس العملی یا واکنشی ، و من یکبار دیگر در بی تفاوتی چشمان تو نگریستم و چه آیینه صادقی بود چشمان تو ...

 

گذر زمان ...

 

گذر زمان شلاقی است بر وجود بی گناه من در تمامی روزهای بی تو بودن .

 

کاش مرا می دیدی آن زمان که چون برگ خشکی زرد و پاییزی در بی تفاوتی گام هایت لگد مال می شوم . هر روز و روزها خود را در آیینه بی تفاوتی چشمان تو نگاه می کنم و از خود می پرسم چرا ؟

 

به کدام علت ، به کدام سبب چنین در پیش دیدگان تو عادی و پیش پا افتاده ام ؟ با خود مدام در حال گفتگویم ، از خود می پرسم چرا به تو علاقه مند شدم ؟

 

به دلیل حرفهای مردم ؟ چه دلیل بکری ! گاهی هم از خود می پرسم چرا فکر میکنم که تو باید مرا دوست بداری ؟ مگر چه اتفاقی میان من و تو روی داده و یا من چه برتری و چه حسنی یا چه خصوصیت بارزی داشته ام که دیگران ازآن بی بهره بوده اند . چرا باید توقع داشته باشم که در دیدگان تو انسان متفاوتی باشم ؟؟ !!

کاش می توانستم اینقدر از تو ننویسم ...


 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,

ساعت 17:53 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

هستی من...

 

اینجا همه چیز مثل سیاهی چشمانت تاریک است و

 

 آسمان هر شب برای دلتنگیم می بارد.

 

اینجا در اتاقم نشسته ام و تورا می طلبم

 

گاه بغض می کنم.

 

 به طبیعت صورتت خیره می مانم

 

تو کیستی که اینچنین در کالبد یک انسان به سراغ من آمده ای؟

 

ای کاش همین روزها به من بگوویی که فرشته ای هستی

 

 که می خواهی مرا با خود ببری.

 

یک فرشته زیبا که نمی دانم با این کلمات چگونه می شود زیباییش را وصف کرد

 

همیشه آن خاطره زیبا آن لحظه به یاد ماندنی مرا به وجد می آورد

 

انگار امیدی برای تمام نا امیدی های من است .

 

وقتی  در آن شب پر ستاره عشقت را به من ابراز کردی

 

آنچنان مبهوت تو شدم که حتی واژه دوست داشتنم

 

که از عشق هم برتر است در نظرم حقیر آمد از آن پس تورا

 

آسمانی ترین وآبی ترین نیلوفر زندگیم نامیدم.

 

 تو زلال ترین آب زندگی را به من نوشاندی و برایم مثل زمزم مقدس شدی.

حال می گویم من بدون تو چه کنم؟

 


 

نوشته شده توسط الهام در پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:,

ساعت 17:46 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


ای مرد میانسال که به خاطر پول زیادت با یک دختر،هم سن و سال دختر خودت ازدواج می کنی ! این را بدان که  یک پسری بود هم سن و سال آن دختر , بی پول اما با عشقی بزرگ آنچنان عاشق دختر بود که تو و مالت در مقابل عشق او هیچید !...اما تو بردی...


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:40 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


پس شاخه‌هــــاي ياس و مريم فرق دارند ، آري! اگـــر بســـيار اگـــر كـــم فـــرق دارند

شــادم تصــور مـــي‌كني وقتـــي ندانـــي ، لبخندهــــاي شـــادي و غـــــم فرق دارند

برعكـــس مــــي‌گــردم طـواف خانـه‌ات را ، ديــوانــه‌هــا آدم بــــه آدم فـــرق دارنــــــد

من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان ، با ايــن حســـاب اهل جهنم فرق دارند!!

 


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:35 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


 

خيلي سخته كه بغض داشته باشي اما نخواي كسي بفهمه

 

خيلي سخته كه عزيزترين كست ازت بخواد فراموشش كني

 

خيلي سخته كه اشنايي با عشقتو بدون حضور خودش جشن بگيري

 

خيلي سخته كه روز تولدت همه بهت تبريك بگن جزاوني كه  به خاطرش زنده اي

 

خيلي سخته كه غرورتو به خاطريه نفر بشكني و بعد بفهمي دوست نداره

خیلی سخته که همه چيزتو به خاطر يه نفر از دست بدي اما اون بگه ديگه نميخوامت


 

نوشته شده توسط الهام در چهار شنبه 6 مهر 1390برچسب:,

ساعت 13:19 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت


صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 15 صفحه بعد